وقتی هستی رو با باباش تنها میگذارم
دیروز فقط برای نیم ساعت رفتم بیرون. وقتی برگشتم از وضعیت خونه شوکه شدم این فقط گوشه هایی از وضع خونه بود و باباش مشغوله مطالعه اینجا همه چیز پیدا میشه ...
نویسنده :
مامان فاطمه
10:45
حال انار
خیلی نگران انار عزیزم خدا به داد دل مادرش برسه .تصور یک ثانیه آن هم برام وحشتناکه .خداجونم کمکشون کن و درد دلشون رو کم کن و برای هیچ مادری این غم بزرگ رو که زجر کشیدن کودک نازشو ببینه نیار.خدایا از درد انار و رنج مادرش به عظمت علی اصغر حسین بکاه .
نویسنده :
مامان فاطمه
10:16
وقتی هستی از سیب خوردن خسته می شود
هستی و محیا در یک روز برفی
شب یلدا
شب یلدا رو از شب قبل دعوت شدیم بریم خونه عمو علیرضا چون از همه بزرگتره. طبق معمول علیرغم هماهنگی های قبلی با بابایی که زود بیا خونه تا به ترافیک نخوریم باباجون حدود ساعت 7 اومد خونه تا دوش بگیره و آماده بشه ساعت شد 7:30 .راه افتادیم چشمتون روز بد نبینه مسیر 20 دقیقه ای رو 2 ساعت تو راه بودیم ساعت 9:30 رسیدیم خونه عمو تازه دیدیم که ما اولین نفرها بودیم و بقیه مهمونا هنوز نیومدند آخرین گروه مهمونا ساعت 11 رسیدند عجب شبی یلدا بود. از بس همه دیر اومدند فرصت نشد که از سفره شب یلدا عکس بگیریم اما قبل از رفتن از خونه که شما رو آماده کرده بودم و بابایی هنوز نیومده بود چند تا عکس ازت گرفتم یلدات مبارک گلکم. ...
نویسنده :
مامان فاطمه
9:25